آشنایی من با او زیاد طول نکشید. انگار که ترکم کرده. در تمام مدت آشنایی ساکت بود یک کلام نگفت. اما وقتی که از هم جدا می شدیم صدایم کرد. انگار میدانست ممکن است دیدار آخر باشد. من رفتم و دلم پیش او بود. دوباره صدایم کرد، محل نگذاشتم به فریادهایش. صبح دیگر او را نداشتم. همین.
چه کوتاه بود این آشنایی.
تازه داشتم رویاهای آینده را در ذهن می ساختم.
خدایا تو بیهوده نمی آفرینی. تو بازیچه نمی آفرینی. همه چیز پیش تو مقدر است.
داشتم فکر می کردم که کمال او چیست؟ هر چیز کمالی دارد. اما عقل من به کمال او نمی رسد!
هنوز چشم انتظارش هستم...
سلام
برداشت خوبیه
یعنی از این دید هم میشه به قضایا نگاه کرد...
اما میشد بیشتر توضیح داد..........
از آخر این آشنایی بگو! بازم دیدیش!؟
اونم تو رو دید؟